سر صنف درس نشسته بودم که ناگهان طالبان وارد صنف هایمان شدند و حشت همه مارا فرا گرفت گفتن بروید خانه هایتان دیگر اینجا جای شما نیست از شدت ترس می لرزیدم وحشت زیادی داشتم از فردای آن روز زندگی رنگ دیگری را گرفت کابوس های شبانه آرزو و اهداف بر باد رفته خودرا در اتاقم حبس کردم روابط ناسالم و ساختن یک دنیای خیالی که نه طالبی در آن هست و نه غم و اندوهی اما افسوس که خیال است. اگر خانواده ام کوچکترین چیزی را بگویند با خشم و پرخاشگری همه چیز را به هم می کوبم و خودرا در اتاق حبس می کنم نمی خواهم زنده بمانم دیگر نمی خواهم به این دنیا باشم.