من آرزو داشتم داکتر اطفال شوم تابتوانم به کودکان سرزمینم کمک کنم و دردشان را تسکین دهم من زندگی شادی را داشتم در خانواده ام، اما این شادی عمر کوتاهی داشت. با آمدن طالبان و بسته شدن درب مکاتب به روی مان زندگی و روان من به منبع عظیمی از غم و اندوه بدل شد غمی سنگین که دیگر تاب تحملش را ندارم.آروز هایم ویران شد دیگر آن آینده ای که میخواستم داشته باشم را ندارم من هم من مادرم و خیلی از زن های دیگر فقط خانم خانه شوم من این را نمی خواهم دلتنگی و بی حوصلگی رمق از وجودم گرفته نه خواب شب دارم و نه آرامش روز، غذای شب و روزم شده گریه، آه و حسرت خوردن.دیگر نمی خواهم زنده بمانم آروزیم این است که روز تر بمیرم و از این زندان رها شوم….

Scroll to Top